زمستان را بهارى در برم كرد
دلم در كنج خانه منزوى بود
نميدانم چگونه اين وفا كرد
شب و روزم به هم ، در هم تنيده
شبم مهتابى و روزم زرين كرد
نگاهم بر در و ميلم به او بود
نگاهم كرد و آشوبى بپا كرد
تمام هستيم قربانى اوست
از او مستم ، چنين عاشقترم كرد
برچسب : نویسنده : pas-tafardaa بازدید : 95